سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حج ما؟؟؟ - راه ناتمام ...

حج ما؟؟؟

جمعه 85 دی 1 ساعت 11:43 عصر

                                                        

گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم کند، می‌خواهم بروم مکه…»

گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت که به این زودی و در این جوانی می‌خواهی بروی.»

خوشحال بود. وقتی می‌خواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یک ماه سفرم طول می‌کشد.»

گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»

گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست که بتوانم.»

خداحافظی کرد و رفت.

بیست و هفت روز بعد، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.

دیدم که در می‌زنند. رفتم در را باز کردم. دیدم که یک نفر با کله بی‌مو که عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد که دقت کردم، دیدم همت است.

گفتم: «ننه! خب چرا خبر نکردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بکشیم.»

گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»

ساک را که دستش بود، گوشه‌ای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار کردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن می‌زدی، کسی را می‌فرستادیم دنبالت بیاید.»

گفت: «نمی‌خواستم کسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»

گفتم: «از راه نرسیده که نمی‌شود دوباره بروی.»

گفت: «کار دارم، نمی‌توانم بمانم.»

فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، کسی را دعوت کردی؟»

نمی‌دانم از کجا فهمیده بود. گفتم: «خودی‌ها هستیم، غریبه کسی نیست.»

شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نکرده بودیم ولی هر که باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمی‌خواهد تشریفات بچینید. یک بره بگیرید، بکشید، آبگوشت درست کنید.»

وقتی بره را خواستیم بکشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بکشیم.»

گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»

گفتم: «آخر ننه جان، تو از مکه آمده‌ای. همه می‌آیند دیدنت، این‌جوری بد است.»

گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه ساده‌تر، بهتر.»

سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی کردیم.

مادر شهید


نوشته شده توسط : زهرا تجرد

نظرات دیگران [ نظر]